سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کشکیات
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:9بازدید دیروز:3تعداد کل بازدید:18402

طه :: 86/10/21::  11:56 عصر

سال ها قبل آن زمان که هنوز کودک خطابمان می کردند ، آن زمان که هنوز خانه ی قدیمی پدر بزرگ به برجی تبدیل نشده بود ، هرگاه برف می بارید شادی نابی سراسر وجودم را در بر می گرفت . آن روز ها در آن دنیای بی حصار کوچک خود گمان می کردم که همه ی دنیای سفید پوش شده سرشار از شادی و خوشحالی گشته است . هر گاه از بازی برف و آدم برفی خسته می شدم به زیر کرسی بزرگ گرم ، که مقابل ایوان قرار داشت ، بر روی پاهای مادر ، پدر بزرگ و یا مادر بزرگ پناه می بردم و با چشمانی لبریز خواب به دانه های ریز و درشت برف خیره می شدم و آنها را از آنجا که از ابر جدا می شدند تا روی حوض یخ زده دنبال می کردم .
روز ها و ساعت ها گذشت و در حسرت دوباره کودک خطاب شدن ، در دنیای بزرگ پر از حصار ، بزرگ شدیم . نگاه خسته ام این بار نه از بازی برف و آدم برفی ، که از بازی نابرابر روزگار به گوشه و کنار دیوار های تنگ اتاق خیره شد .
دانستم که برف نیز تنها پرده ای بزک کرده است که مدتی بر روی زخم های چرکین این شهر سراسر زخمینم می نشیند و هنوز درد را التیام نداده آنچنان در زمین فرو می رود که گویی هرگز نباریده است .
دانستم که برف برای تمام کودکان معنی آدم برفی با آن دماغ همیشه نارنجیش را نمی دهد . دانستم که کودکانی هستند که از ناکجاآبادی از این شهر محصور وسیع آن زمان که هنوز کلاغ ولگرد هم از خواب بیدار نشده ، مجبورند با دمپایی های پاره و لباس ژنده ای تا شمال شهر را گز کنند تا بتوانند خرج پدر معتاد خود را و دوای خواهران مریض خود را تهیه کند و شب را باز هم با شکمی گرسنه سر بر بالین خشتی خود بگذارد .
فهمیدم که دخترانی در این شهر زنگی می کنند که هیچ کس حتی یک بار آن ها را کودک خطاب نکرده است .
دانستم که دردهای بی شماری در این سرزمین وجود دارد اما دردها را نفهمیدم . چگونه منی که در اتاق گرم و نرم بر زیر سایه ی پدر و مادرم زندگی کرده ام ، منی که همیشه غذای گرمی برای خوردن داشتم ، منی که حتی ساعتی  از سرما نلرزیده ام ، می توانم عظمت درد کودکان صد ساله را درک کنم ؟
بگذارید این بار نگذریم از این همه درد ، این همه ظالمیت و این همه مظلومیت . بگذارید برای یک بار هم که شده شب رنگین این از ما بهتران را برای یک ثانیه هم که شده سیاه سفید کنیم .
یادم به بیتی از اشعار ناب حافظ افتاده است :
بس که در خرقه ی آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار  از  رخ ساقی  و  می رنگینم

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

18402

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
کشکیات
::اشتراک::